نظرات
مسعود فراستی درباره کلیت جشنواره و شش فیلم مطرح از دید او.
ضد
یادداشتهای مسعود فراستی درباره کلیت جشنواره و فیلمهای رخ دیوانه،
دوران عاشقی، ناهید، شیفت شب، خداحافظی طولانی و اعترافات ذهن خطرناک من را
این جا بخوانید:
مسعود فراستی: جالب
است امسال، جالبتر از هر سال. دوستان فیلمساز درجا نزدهاند؛ فرورفتهاند.
بیارتباط با مخاطب بودن، پول دولتی و رفاهزدگی به اعلا درجه چنین
میکند: طلبکارتر، بیهنرتر و بیسوادتر، پرمدعاتر و…
استیصال
را نمیشود پنهان کرد. هر چقدر در مصاحبهها به جای منتقد و مردم از
خودتان و فیلمتان ستایش کنید و جو راه بیندازید – و خود حال کنید – با
تلنگری باد هوا میشود.
به این دوستان توصیه میکنم: حال
که «شاهکار»تان را از جیب ما میسازید و هر کاری که دلتان میخواهد
میکنید و به مردم همهگونه توهینی روا میدارید: خیانت را به جای عشق، ضد
اجتماع را به جای اجتماعیگرا، روشنفکربازی را به جای مردمی بودن و پرت و
پلا، دیوانه بازی و عصبیت و خشونت عنان گسیخته و بزهکاری را به جامعه و
مردم نسبت میدهید، کمی آرام باشید و ساکت و این همه لاطائل نگویید و از
هنر نداشتهتان خجالت بکشید و از مخاطب.
دوران عاشقی
فیلمی
مثالزدنی است. فیلمی عقبمانده – عقب ماندهتر از فیلم قبلی – ۴۰ سالگی –
گویا ۵۰ سالگی دوستان بدجوری رقتانگیز است. این دوران عاشقی است یا
«عاشقی نوبتی»؟ این قصه خیانت است یا عشق؟
فیلم با نمای اکستریم
لانگشات زنی شروع میشود و با همان پایان مییابد. آه، چه هنری! خب، این
یعنی چه؟ چشمان کیست؟ کیم نواک «سرگیجه»؟ از نمای «شاهکار»ی که دوربین از
پشت پردهکرکره اتاق تصویری راه راه میگیرد؛ به چه باید رسید؟ به این
میگویند فرم؟ با دوربین رودستهای ابتدایی و احمقانه در اتاق و در
آشپزخانه و در راهرو… شوخی نکنید.
دوربین رودستهای دوستان، باید
نابلدی، بازی نگرفتن، میزانسن نداشتن و استیصال را بپوشاند. اگر دوربین
ثابت بود، این فیلمسازان مدرننمای ما چه کار ی میتوانستند بکنند؟
نمیرفتند دنبال کاری دیگر؟ کاری آبرومندتر؟
ناهید
گناه دارد. فیلم اولی است. کمی هم فمینیست. خوبیاش فقط این است که کنار دریاست. چقدر مستاصل است این فیلم عاشقانه اجتماعیگرا!
شیفت شبآن
هم فیلم اولی است (؟!). گناه دارد. دوربین روی دستش دیگر معرکه است. چقدر
استیصال؟ مجبورید مگر فیلم بسازید. این همه کار در عالم هست، مثلا بازیگری.
براستی چرا به یک شخصیت زن فیلم – که اتفاقا کارگردان هم هست – توهین
میکنید. نمیکنید؟ این چه نقشی است به او دادهاید؟ بگذریم. این هم قصه
عشق است یا اجتماعیگراست و رئالیست؟
خداحافظی طولانی
از
موتمن بعید است و از اصغر عبداللهی. این قصه عشق است؟ یا نظربازی
روشنفکرانه؟ این چه عشق یک کارگر است که بعد از آنکه زن مریضش را در یک نما
میکشد – به سبک عزیز میلیون دلاری، یا بیشتر عشق هانکه – مرتب او را در
خانه فقیرانه میبیند و صبحاش مدام به زن جوان کارگری که در کنار دستش در
حال کار است – واقعا اینها کار میکنند یا نظربازی و عشوهگری؟ – زوم
میکند؟
رئیس جان، خانه فقیرانه، کار در کارخانه ریسندگی،
بیابان و… نمیدهد فیلمی مردمی – کارگری؛ حتی اگر فیلمساز، مرفه نباشد و از
طبقه متوسط باشد. مهم نگاه است که متاسفانه همچنان روشنفکرانه است و
مستاصل.
رخ دیوانهدیوانهبازی
جوانانه نیمه اجتماعیگراست. حداقل در یک ربع اولش، سرپاست و سرگرمکننده؛
کمی هم آسیبشناسانه. پسرک کامپیوتربازش خوب است. مرگش اما هومن سیدی بازی
است که به فیلم نمیخورد. خردهقصههایش جملگی فیلمفارسیاند: قصه دختر و
مادر آمریکاییاش، قصه دختر معتاد و مادر و تجاوز، قصه دخترک آخر و خانه
پولداریاش. به جای اینها بهتر بود قصه جدیتر ۲ پسر اول را میگفت که
نمیگوید. فیلم زیادی کشدار است و بازیهای رواییاش لقاند و کسلکننده و
گاهی از سر استیصال. فیلم جابهجا تلویزیونی میشود. خرده قصهها، فیلم را
از ریتم میاندازند. برای فیلمساز که سالهاست دست به دوربین نبرده، بدک
نیست اما فقط همین.
من دیه گو مارادونا هستمبه
نظرم بهترین فیلم توکلی است. فیلمی متوسط، غیر روشنفکرانه، کم ادا و
سرگرمکننده با چند بازی خوب. سیدی، بهترین خودش است و گلاب آدینه و
آقاخانی نیز. ابر، همچنان بد است.
خلبازیها، دعواها و تنشها
بد نیستند و قابل فهماند و منطق دارند اما فیلم بسیاری لحظات تلهفیلم
است. پایانش – در پرداخت و نه در قصه – نه هپیاند که استیصال است.
ارغوان
فکر
میکردم نتوانم بیشتر از چند دقیقه تحمل کنم – با توجه به فیلمکلیپها و
فرم بازیهای قبلیشان – اما بالاخره این دو فیلمساز دغدغهدار فرم –
دقیقتر: کادر فقط – جلو رفتهاند و قصه میگویند؛ هر چند بسیار با لکنت و
گاهی رادیویی. یک قصه ساده عشق که ملوث نیست. قصه دومی – احمدی کرامتی –
اما باسمهای است. قصه دخترک اهل موسیقی گفته نمیشود. موسیقی کلاسیکش خوب
است و کمی مساله فیلمساز. لهجه شیرازی به فیلم نمیخورد. کلوزآپها زیاد
است و خارج از حس فیلم. حرکتهای راست به چپ و چپ به راست دوربین آزاردهنده
است. فیلم کمی طولانی است و از ریتم میافتد.
اعترافات ذهن خطرناک من
واقعا
ذهن مریض و بزهکاری دارد فیلم؛ و کلاهبردار. ادای مبتذل نولان و تارانتینو
در فیلمی سیاه و سفید، خود به خود فضای خشن موادی نمیسازد. توهم شاید.فقط
با یک ذهن شبه خطرناک میشود چنین لاطائلی ساخت و با همان ذهن، فیلم را
تحمل کرد و تهوع نگرفت.
در دنیای تو ساعت چنده؟
فیلم
کوچک آدمیزادی آرام و بیادا است اما با حس. حسی از یک عشق قدیمی و تمیز
انسانی. عشق یکطرفه و بیپاسخ اما امکانپذیر و باورپذیر.
در
هجمه این همه تنش و عصبیت، بزهکاری، خیانت و فساد و خلبازی فیلمهای این
جشنواره، در دنیای تو...، غنیمتی است کمیاب که به کل از این جشنواره و
سینمای مریضش جدا میایستد و چه خوب.
تنها فیلم جشنواره است که
وقتی از سینما بیرون میآییم - بویژه که باران هم نمنم میبارد– حالمان
خوب میشود و حس نرم انسانیای داریم. این، اولین فیلم نوستالژیک زنده –
نه مرده - عاشقانه سینمای پس از انقلاب است که اصلا بد نیست. میتوانست
بهتر باشد. کمی قصه کم دارد: قصه حمید، قصه علی و فرهاد و...
یادآوریهایش، گاهی مخدوش است و معلوم نیست خاطره از نگاه کیست.
فیلم
زمان ندارد. میتوانست متعلق به 20سال پیش باشد یا 20سال آینده. این، خوب
نیست. هر چه زمانمندتر و مکانمندتر، بهتر و ملموستر.
خانه، کوچه و خیابان از کار در آمدهاند؛ بازار رشت اما گاهی توریستی شده.
بازی مصفا، خیلی خوب است و اندازه. حاتمی هم به فیلم میخورد.
پایان فیلم درست است و متناسب؛ بدون اداهای رایج. تدوین خوب نیست و بعضی حرکتهای دوربین.
موسیقی
اما خوب است و دل انگیز که به فیلم و فضای نوستالژیک آن میآید. چه ترکیب
خوبی از موسیقی کلاسیک با محلی و چه ترانه قشنگی در آخر فیلم. آفرین به
کریستف رضاعی.
کوچه بینام
فیلم
خیلی بدی نیست. خانه سنتی شلوغ نسبتا خوبی دارد. یکی، دو رابطه – رابطه
خواهرها- تا حدی درآمده است و یکی، دو نگاه کوچک عاشقانه. تنش مرگ هم که
در لحظاتی معدود داشت کار میکرد، با بازی بد پانتهآ بهرام – و باران
کوثری- بهکل از بین میرود. اصلانی که میتوانست خوب باشد، به دلیل
فیلمنامه بسیار ضعیف و سرسری و ساخته نشدن شخصیت رو هواست؛ همچون پایان
فیلم.
راستی این پایان متعلق به کدام فیلم است؟ - رئال است یا سوررئال؟ - اصلا پایان است؟
روباه
یک تلهفیلم سفارشی آماتور مضحک ما قبل بد و ماقبل نقد.
طعم شیرین خیال
یک
سخنرانی فیلم شده – نه حتی تلهفیلم – زیست محیطی سفارشی با یک ساعت
اضافی. طعم شیرین خیال بود یا طعم تلخ کابوس؟ شبهکابوس ارادی و شعاری
ویژه بزرگسالان عقب نگه داشته شده.
مزار شریف
فیلمی
سفارشی – سیاسی اما مفلوک که از پس هیچچیز برنمیآید. گویی فیلم، در
اواسط دهه 60 قبل از دکل ساخته شده. و علت ساختنش هم تا به آخر ناروشن
میماند. پیام سیاسی فیلم این است؟ طالبان افغانستان خوبند و طالبان
پاکستان بد؟ درست فهمیدیم؟
ایران برگر
فیلم
بدی است؛ بسیار بد. از یک فیلمساز معتبر و محترم. یک کمدی سخیف است که
اجتماعی مینماید، که نیست. سعی بسیار دارد که ما را یاد برخی حوادث
انتخاباتیمان بیندازد و آن را به نقد بکشد، که نمیتواند. فیلم گویی در
ناکجاآباد میگذرد و زمانش هم. بیشتر ما را یاد «برره» میاندازد – منهای
توان و شوخیهای مدیری – و اخراجیهای 3 و ابتذالش.
چرا؟
فیلمساز، کمدی ساز نیست. در شخصیتش اصلا کمدی نیست. شوخطبعی درونیاش،
نوعی عرفانی است که به کمدی تبدیل نمیشود. دستیار نویسندهاش هم مطلقا
کمدی نمیفهمد؛ شعار چرا. شعارهای اخلاقی و ایدئولوژیک.
کمدی،
سخت است، خیلی سخت. شاید سختترین ژانر سینماست و کمدی موقعیت سختتر از
همه. کمدی، اکتسابی نیست. درونی و ذاتی است. رشد فرهنگی و اجتماعی بسیار
میخواهد، نه فقط رشد و تربیت فردی. کمدی، ظرفیت بالای فردی و بویژه
اجتماعی میطلبد. دموکراسی اجتماعی جدی و نهادینه میخواهد، که ما نداریم.
ما با خیلیها و خیلی چیزها نمیتوانیم شوخی کنیم؛ خط قرمزند. همین
نتوانستنها و خط قرمزهای افراطی است که به جوکهای اساماسی تبدیل
میشوند و سرریز. کمدی با جدیترین وجوه حیات اجتماعی و فردی انسان و
معضلات آن سر و کار دارد.
کمدی، آگاهی شجاعانه و تیز میخواهد نسبت به فسادهای اجتماعی و گوش شنوا و تربیت شده.
کمدی، فرهنگ میخواهد و تمرین بسیار. تمرین نقد و پذیرش آن. کمدی فرهنگ انتقاد از خود میخواهد.
کمدی،
فردیت میخواهد و خلق این فردیت روی پرده، قهرمان کمیک لازم دارد – که ما
نه قهرمان تراژیک داریم و نه کمیک - فردی درگیر عدم تطابق با فرهنگ و جهان
پیرامون خویش که ماجراهای خندهآورش، اساسا از عدم تواناییاش در همگامی
با جامعهاش نشأت میگیرد. اغلب فرد – قهرمان – مورد نظر تمایل بسیار دارد
عضوی از جامعه شود. ترکیبی از معصومیت – و حالت کودکانه – آرمانیاش با
بیتفاوتی جامعه، او را از موفقیت دور نگه میدارد. پس کمدی، کودکی زنده
میخواهد نه ادای آن.
کمدی، حیات میخواهد؛ حیات کمیک. دیدن و تجربه کردن مدامش.
کمدی
را باید در حیات اجتماعی و فردی به رسمیت شناخت، آزادش کرد تا در بگیرد.
رشد کند و اثر بگذارد. اگر کمدی را تجربه نکنیم و نشناسیم، به لودگی
میافتیم و توهین؛ به خود، و به جامعه.
خانه دختر
فیلم
خیلی بدی نیست اما الکن است در آخر ول. و این قطعا بخش مهمش به فیلمنامه
بر میگردد. موضوع خوب است و تا اندازهای ملتهب اما فیلمنامه و کارگردانی
ظرفیت آن را ندارد.
فیلم تا نیم ساعت آخر بیش و کم جلو میرود،
هر چند با افت بسیار. از اینجا به بعد – نمای باران کوثری (با بازی بدش) در
قطار و نگاه به موبایل که کات میشود به توضیح ماجرا - خراب است. کات غلط
است. کلا سکانس طولانی آخر از نگاه او نمیتواند باشد؛ منطقا از نگاه بهداد
است. همین جا بگویم بازی بهداد بعد از مدتها عمدتا – نه کاملا – کنترل
شده است و اندازه.
فیلم، بیست سوالی نیست. «پیدا کنید پرتقال
فروش را» نیست. فیلم، همچون زندگی است. سر و ته و وسط دارد. اتفاق میافتد،
یا میتواند اتفاق بیفتد. باور کردنی است.
پایان خانه دختر رو هواست و هر کسی حدسی میزند. اینکه نشد فیلم. اینکه نمیشد یا نمیشود آن را – چی را؟ - گفت که نشد حرف.
چیزی
را که نمیشود گفت، تا وقتی نمیتوانیم یا بلد نیستیم طوری بگوییم که بشود
گفت، نگوییم. بحث باز باز دوباره بحث «چگونه» است، نه «چه». به اندازه
دهان باید حرف زد. به اندازهای – و طوری – که بلدیم.
پس پشت
موضوعات بزرگ و ملتهب پنهان نشویم؛ نابلدیمان لو میرود و قضیه به ضدش
تبدیل میشود. ناتوانی – یا نابلدی – به توهین میانجامد. توهین به سوژه،
توهین به مخاطب، توهین به خود.
گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
نقل از : نیوزفان